گلها ، صورت هایشان را سپرده بودند به دست نسیم و آرام و بیخیال به خواب میرفتند.
گنجشکها و کبوترها در آسمان آبی
پرواز
میکردند چرخ میزدند و بر روی دیوارهای کوتاه شهرآرام میگرفتند. مردم ،
مردم ساده و صمیمی شهر ، همه به کار و تلاش مشغول بودند و هیچکس فکر
نمیکرد که به زودی حادثهای اتفاق بیافتد.
اول صدای وحشتناکی در شهر پیچید و بعد صدای دیگر و صدای دیگر .
دیوارها یکی پس از دیگری شکست و خانهها فروریخت
صدا ، صدای انفجار بود انفجاری گلوله توپ و تانک و خمپاره
همه
با ترس و وحشت به یکدیگر نگاه میکردند و هیچکس نمیدانست چه اتفاقی
افتاده است . بچهها به آغوش مادرهایشان پناه میبردند و بزرگترها وحشت زده
به اینسو و آنسو میدویدند.
گنجشکها و کبوترها ترسان و پریشان خود را به در و دیوار میکوبیدند و بیقراری میکردند.
یک نفر که از روستای دیگری میآمد ، نفس نفس زنان پیغام آورد که :
عراق به ایران حمله کرده است . بیدلیل با توپ و تانک و خمپاره و شهرها و روستاها را یکی پس از دیگری ویران میکند و پیش میآید .
اول بزرگترها و سپس بچهها به سوی بامها دویدند.
از بالای بامهمه چیز پیدا بود.
افراد
و تانکهای دشمن پیش میآمدند ، همه جا را به آتش میکشیدند و ویران
میکردند . همه به فکر چاره افتادند ، هر کس کاری میکرد عدهای به سمت زیر
زمینها و صندوقچههایشان میدویدند تا تفنگهای خود را بیرون بیاورند.
عدهای به دنبال گوئی میگشتند تا آنها را از خاک وشن پر کنند .
عدهای هم برای ساختن سنگر زمین را میکندند.
من هم باید کاری میکردم .
نمیتوانستم بنشینم و ببینم که دشمن لحظه به لحظه نزدیکتر شود.
نمیتوانستم بنشینم و ببینم که دشمن از زمین و آسمان به شهر و کشور ما هجوم بیاورد.
من اگر چه کوچک بودم اما ؛ نگاه معصوم خواهر کوچکترم به من میگفت :
حسین باید کاری کرد
قرآنی که بالای طاقچه بود ، با صدایی روشن فریاد میزد:
فرزندم ! باید کاری کرد
به سمت در اتاق پیش رفتم .
مادرم در چهار چوبه در ایستاده بود و چشمهای نگرانش میگفت :
پسرم کاری باید کرد
از اتاق بیرون آمدم
گلهای باغچه که رو به پژمردگی میرفتند به سختی سرهایشان را تکان دادند و ناله کردند :
کاری باید کرد
چشمم به تفنگ و نارنجک برادرم افتاد که آنها را در کنار حیاط گذاشته بود و رفته بود برای وضو گرفتن.
تفنگ را گذاشتم برای خودش و نارنجک را برداشتم و از خانه بیرون آمدم.
گنجشکها و کبوترها ، پریشان و وحشت زده در اطرافم پر میکشیدند و زمزمه میکردند:
کاری باید کرد
به طرف دروازه شهر راه افتام . به همان سمتی که عراقیها پیش میآمدند.
فاصلهشان با شهر بسیار کم شده بود .
ایستادم و به دشمن نگاه کردم . یک دنیا دشمن بود . یک دریا دشمن بود..
موذن با نوای گرم و رسای حی علی خیر العمل از بالای گلدسته مسجد فریاد میکشید : کاری باید کرد .
انگار این صدای خدا بودکه از گلدستههابه گوش میرسید.
نارنجک را به کمر بستم .
به خدا گفتم :
آمدم
و به سوی نزدیکترین تانک دشمن خیز برداشتم.
لحظهای بعد من و نارنجکم در زیر تانک دشمن بودیم.شهری در آسمان